دلم برای دو نفره خودمون تنگ شده.
دیروز رفته بودم اورژانس ، دکتر برای خانوم فاطمه آزمایش ادرار بنویسه.
توی نوبت بودم که پسر دائی شوهرم رو دیدم که با خانمش اومده بودن واسه خانمش سرم بزنن.
ما تا قبل از خانم فاطمه با فامیل شوهرم خیلی ارتباط داشتیم. اما بعد از اون تقریبا با دائی اش اینا کلا قطع شد.
آخه من و یکی از عروساشون با هم باردار بودیم و مال من اینجوری شد دیگه خیلی دپرس بودم.
خلاصه اونجا بود که گفتم خداجون شکر به ما نعمت سلامتی دادی.اما ما از بس توی فکر دخترم هستیم و غرق در انواع معالجات دیگه به خودمون نمی رسیم.
2 روز دیگه تولد شوهرمه.8 روز دیگه سالگرد ازدواجمونه اما دریغ از یک جشن.4 ساله اگه تازه یادمون باشه بهم تبریک گفتیم.
نمی خوام بگم خسته شدم که هر وقت گفتم چوبش رو خوردم اما ...
روزی که خانوم فاطمه به دنیا اومد نیت کردم واسه سلامتیش حتی با شکاف لب هم ببرمش قم پابوس حضرت معصومه اما الان حدود 3 سال و 8 ماه از اون تاریخ میگذره اما دریغ از یک سفر درون شهری تفریحی.
شاید تنها تفریحی که سه نفره رفتیم یکی دوبار فروشگاه بوده که اون هم از نگاه مردم همیشه در هراس بودم.
هر روز که میگذره با خودم بیشتر درگیر می شم.
نمی دونم دخترم بزرگ که بشه جواب سوالهاش رو چی بدم.
ما برای مردم زندگی نمی کنیم اما با مردم زندگ می کنیم و رفتار و نگاه اونا در زندگی ما اثر داره.دیروز کاردرمانی بودم با یکی از خانوما صحبت می کردم و از مشکلاتمون می گفتیم.اونم می گفت خانم فاطمه که هفت هشت سالش بشه تازه مشکلاتت شروع میشه.وقتی از چهره اش گلایه داشته باشه و تو نتونی جوابش رو بدی.
راست می گه خودم همیشه به این موضوع فکر می کنم .
اصلا لذت زندگیم رو نمیبرم.
می ترسم از روزایی که دوست ندارم اتفاق بیفته و ....
دلم برای زندگی لذت بخش دونفرمون تنگ شده.
فارغ از هر چیز.کار می کردیم به امید روزی که بچه دار بشیم و تموم لذت هایی رو که باید میبردیم با اون ببریم.مسافرت، تولد، مهونی و ...
اما کار کردیم و کار کردیم و حالا از این دکتر به اون دکتر.
این خوب میشه میریم سراغ اون یکی و ....
خدا دلم تنگه.
خدا دلم تحول می خواد.
خدا جون منی که از چک بیبی حاملگیم نگذشتم و عکس اون رو گرفتم حالا نمی تونم از هر لحظه دخترم یه عکس قشنگ داشته باشم.
منی که حتی صدای قلبش رو هم یواشکی ضبط می کردم حالا باید منتظر بشینم تا اینکه ....
خدا دلم برای خودمون تنگ شده.