شکر
همیشه از غصه هام گفتم اما امروز می خوام از شیطونیها و دلبری های دخملم بگم.
دیشب بعد از 3 سال و 2 ماه و 15 روز رفتیم خونه خاله همسرم.درست آخرین بار روز اول فروردین 90 بود که رفته بودیم.ناهار اونجا بودیم و من باردار.
اما حالا با بارم رفته بودم.دخمل 9 و نیم کیلویی من دیشب برای ولین بار رفت مهمونی خونه خاله.خودمون بودیم خواهر شوهرام و دختر خاله ها.دخترم اول خجالت می کشید اما کم کم خوب شد .آخر سر هم اینقدر همه رو خندوند.
دخترم می شینه جلوی دختر عمه هاش و براشون با دست و پا و صورت کارای مختلف انجام می ده و از اونا هم می خواد انجام بدند .جالب اینجاست کارایی می کنه که از یک بچه سه ساله بعیده .مثلا انگشت وسطش رو طوری خم می کنه ک ما بزرگترها به سختی می تونیم.خلاصه خیلی بهش خندیدند.خیلی مقلد خوبیه.
حالا می نویسم برای خدایم.
خداجون دوست دارم و ازت عاجزانه کمک می خوام.ازت می خوام دخترم بتونه با کمک سمعکش حرف بزنه.خداجون کمکم کن.نذار بیشتر از این شرمنده روی ماهش باشم.خداجون تو نگاه به بدی ما نکن تو نگاه به ضعف ما کن.من خیلی ضعیفم.خداجون زود میشکنم.کمکم کن.
قابل توجه مامانای گل:
تازگی ها دخترم رو میبرم کاردرمانی.آخه خیلی راه میره اما هنوز به غیر از چنر قدم مستقل نمی تونه برداره.کاردرمان ازش خیلی راضیه و می گه ان شاالله تا 5 هفته دیگه راه میفته. اما مزایای کاردرمانی اول اینکه واسه دخترم خوبه. و دوم واسه خودم.آخه مامانیا میان با بچه هاشون که خدا میدونه آدم قدر بچه خودش بهش معلوم میشه.
بچه های بزرگی که هنوز نمی تونند راه برند.سندرم دارند . عقب افتادگی ذهنی و جسمی و...
تازگیها یه بچه دیدم و از ته دل براش دلم سوخت.یه پسر ناز که تا 3 ماهش بوده سالم بوده.ولی یک مرتبه چشماش انحراف پیدا می کنه و رشد زیاد وزنی و شلی عضلات .الان 1 سال و 3 ماه داره و وزن 11 کیلو .اما هنوز گردن نمی گیره.خیلی بچه گریه می کنه برای تلاش برای گردن گرفتن.البته کم می گیره.مید ونید مشکلش چیه.آنزیم آمونیاک توی بدنش درست ترشح نمیشه.و باعث میشه ادرارش کم بشه و مواد سمی داخل بدنش زیاد و همین این مشکلات رو براش فراهم کرده.دکتر وقتی دختر من هم 5 ماهش بود به این موضوع شک کرد و آزمایش دادیم اما خوشبختانه منفی بود.امیدوارم همه بچه های مریض رو خدا به حق این ماه عزیز شفا بده و هیچ بچه ای برای یک بار هم که شده درد رو تحمل نکنه .