فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

معجزه کوچک

اولین دیدار(مادر)

1391/2/31 18:34
نویسنده : مامان
203 بازدید
اشتراک گذاری

میگفتند تشنج کرده .

اون را از زایشگاه به بیمارستان بردند.

بخش NICU

وای خدای من .کودک من

روز 6 ام بود

هنوز ندیده بودمش.

می گفتند مادر و پدر را اجازه نمیدند بچه را ببینند.

دروغ بهم می گفتند.

بیچاره شوهرم هر روز دکترش را میدید.

هر روز یه آزمایشی ازش می گرفتند.

شیر براش میدوشیدم میفرستادم.

خیلی می خواستم ببینمش.

یه روز گفتند مادرش هم باید آزمایش بده

همه دورم جمع شدند.مادر و مادر شوهر.خواهرشوهر و خواهرام.

صحبت از هر چیزی بود غیر از او.

یواش یواش بحث کشید به او.

کم کم همه بهم فهموندند که یا میمیره یا اگه زنده بمونه دیونه است.

گفتند بهتره بذاریمش بهزیستی.پس نبینش.

خیلی گریه کردم.جلوی اونا.

روز بعد برای آزمایش رفتم.

مادرشوهرم همرام بود

می گفت میخوای نبینیش.

اما دیدمش.

پشتش بهم بود.

صورتش را ندیدم.

خیلی سفید بود.

ترسیدم دستش بزنم.

یکی از گوشاش یه شکلی بود.

نرم بود.اصلا غضروفی نبود.

مثل ورق کاغذ

کم کم فهمیدم یکی از چشمهاش وقتی به دنیا اومده باز بوده اون یکی بسته

اما حالا هر دو بسته بود.

وای چقدر مشکل.

دیگه هر روز میرفتم برای شیر.

هنوز بغلش نکرده بودم.

هنوز چشمهاش را باز نکرده بود.

رگ که می خواستند ازش بگیرند گریه نمی کرد.

شیرنمیتونست بخوره.

گاواژ(با لوله) میشد.

تازه خس صدا هم داشت.

باز روز 8ام تشنج دوم.

بردنش سونوگرافی و سی تی مغز

یه قسمتهای از مغز به گفته دکترها مشکل داشت.

دکترش می گفت بچه لب شکری و دیوونه

یه روز لبش را پاک کردم

خیلی کثیف بود.

مرتب ساکشن میشد آخه نمیتونست ترشحاتش را قورت بده.

جرات پیدا کردم چشمهاش را پاک کنم.

خیلی خوشگل شد.

بیدار شد.

از تکون کم پاهاش فهمیدم.

میخواست چشمهاش را باز کنه نمی تونست.

چشمهاش را پاک کردم .

خودم کمکش کردم بازشون کرد.

حالا 2 تا چشمهاش نیمه باز بود.

نگام می کرد.

از بخش رفتم بیرون.

به باباش گفتم.

اون هم اومد.

باور نمیکرد.

داشت نگاهمون میکرد.

به همه زنگ زدم که بعد از 15 روز چشمهاش را باز کرده.

همه می پرسیدند مشکلی نداره.

با هم دیگه حرکت می کنه و هزار تا سوال دیگه.

تازه فهمیدم چقدر اطرافیانم ناراحت بودند و به من نمیگفتند.

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان حسنا سادات
16 دی 93 9:33
سلام عزیزم ان شالله خدا فاطمه جون رو براتون نگه داره میتونم درک کنم شما رو.چون بچه ی منم مثل شما بود..خیلی سخته 9 ماه انتظار بکشی و وقتی بچه ب دنیا بیاد بهت بگن سندروم داره...خیلی روزای سختی رو گدروندم..واقعا یکی باید تو موقیت ما قرار داشته باشه ک درک کنه و گرنه درکش خیلی سخته. خاطراتتون رو ک خوندم تمام روزای سختم برام تداعی شد... ولی خدا نخواست بچم خیلی اذیت شه..24 روز بیشتر مهمون ما نبود
مامان
پاسخ
خیلی سخته.خدا بهت صبر بده گلم.
setareh
9 بهمن 93 0:21
خیلی سخته خیلی سخته خدا بهتون صبر بده عزیزم ... آخه چرا دلیل این همه مشکل از کجا بود ؟؟؟ چرا دکترا تو دوران بارداری متوجه این علایم نشدند یعنی واقعا متوجه نمیشن ؟؟
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به معجزه کوچک می باشد