همیشه از غصه هام گفتم اما امروز می خوام از شیطونیها و دلبری های دخملم بگم. دیشب بعد از 3 سال و 2 ماه و 15 روز رفتیم خونه خاله همسرم.درست آخرین بار روز اول فروردین 90 بود که رفته بودیم.ناهار اونجا بودیم و من باردار. اما حالا با بارم رفته بودم.دخمل 9 و نیم کیلویی من دیشب برای ولین بار رفت مهمونی خونه خاله.خودمون بودیم خواهر شوهرام و دختر خاله ها.دخترم اول خجالت می کشید اما کم کم خوب شد .آخر سر هم اینقدر همه رو خندوند. دخترم می شینه جلوی دختر عمه هاش و براشون با دست و پا و صورت کارای مختلف انجام می ده و از اونا هم می خواد انجام بدند .جالب اینجاست کارایی می کنه که از یک بچه سه ساله بعیده .مثلا انگشت وسطش رو طوری خم می کنه ک ما بزرگترها ...