فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

معجزه کوچک

کلینیک شکاف لب و کام

سلام امروز رفتیم کلینیک شکاف لب وکام. تنها جايی که بی استرس دیده شدن گلم میرم. بچه های مختلفی را دیدم از ناشنوا گرفته تا شکاف لب  و کامی که 30 سال پبش عمل کرده بود.خدا به همشون سلامتی بده. اما باور کنید هیچکدوم به خوشگلی گلم نبودند.این  رو چون مادرش هستم نمی گما. دکترای کلینیک رو خدا خیرشون بده گفتند هر موقع ریه اش از نظر دکتر ریه اوکی  بود ما سریع عمل می کنیم. حالا تا 10 روز دیگه باید دارو مصرف کنه و بعد دوباره دکتر چکش کنه. دعا کنید تا 10 روز دیگه خوب بشه.    
11 خرداد 1392

فردا

دختر گل من امروز 1 سال 11 ماه و 3 روز داره .با وزن 6 کیلو و 300 گرم.با قد 69 و دور سر 44. دختر گلم تازه خودش می تونه بشینه و اگه زیر بغلش را بگیری راه می ره. عسل من خیلی شیرین و دوست داشتنی شده.خیلی بهش وابسته شدم.اصلا نمی تونم دوریش را تحمل کنم.نمی دونم چطوری توی اتاق عمل بره.تازه می گه ماما .گاهی هم نه نه و این را می گه. بعضی وقتا که نگاهش می کنم دلم براش می سوزه.دخترم هنوز نمی تونه با قاشق غذا بخوره.هنوز هیچ مکان تفریحی نرفته  .۳ روز پیش رفتیم یه زیارت سر راه اصفهان.هیج کس نبود خیلی خوش گذشت.2 روز پیش هم که میرفتیم دکتر خیابون را دید .چشماش چهارتا شده بود. فردا باید بریم کلینیک شکاف لب و کام. امیدوارم قبول کنند و عملش کنند.شاید بتونی...
10 خرداد 1392

اصطلاحات پزشکی(پدر)

لارنگو مالاسی تنها علت نوشتن این پست کمک به پدر و مادر هایی که ممکنه این مشکلات را داشته باشن و دنبال تفسیر ساده این اصطلاحات باشن لارنگو مالاسی به معنی حنجره نرم و جز مشکلاتی است که در دوره جنینی برای نوزاد شکل می گیره و عملا غضروف های حلق و حنجره به اندازه کافی محکم نمیشن چه اشکالی ایجاد می کنه و چه راهی داره بارزترین مشکل نوزاد اینه که بلع خوبی نداره که معمولا کار به گاواژ می کشه البته از اون بدتر چو ن نوزاد بلع خوبی نداره چند تا مشکل دیگه هم پیدا میکنه یکی اینکه ممکنه بزاق و ترشحات دهان و بینی که معمولا ما اون را راحت قورت می دیم نتونه قورت بده و دایم نیاز یه ساکشن کردن داشته باشه و یا اینکه همیشه باید نوزاد را به شکم خواباند تا تر...
4 شهريور 1391

سه ماه اول(مادر)

از خدا می خوام به هر کس که داره بچه دار می شه بچه سالم بده. الان که به پارسال فکر می کنم می گم چطور ما زنده ایم. وقتی منتظر یه مهمون کوچک ناز هستی این جور توی ذوقت می خوره. اصلا دلم نمی خواد اون روزها را دوباره تجربه کنم. بیمارستان را هم دیگه اصلا ولش کن. خلاصه باید بگم ما بعد از 1 ماه با یک موجود ناشناخته با دنیایی از مشکلات به خونه اومدیم. روزهای اول هیچ کس تنهامون نمی گذاشت. همه می اومدند. تقریبا هر روز یه دکتری می رفتیم . روز اول دکتر عمومی رفتیم که خوب بود. دکتر گفت اگه شیر بخوره همه مشکلاتش حل میشه. روز بعد دکتر چشم رفتیم .دکتر چشم هم سالم بودن چشمهاش را گزارش کرد. روز چهارشنبه 12 مرداد رفتیم دکتر مغز و اعصاب. جای همه خالی...
4 شهريور 1391

اولین قدم اولین سال

سلام امروز تولد دخترمونه همین امروز که تولدشه اثر پا ازش گرفتیم تا بعدا بدونه که حتی یه اثر کوچیک ازش خیلی برای ما مهمه و با هیچی عوضش نمی کنیم دوستش داریم چون زیباترین هدیه خدا به ماست. ...
7 تير 1391

nicu(مادر)

15 روز گذشت. 15 روز در NICU نتایج این 15 روز: شکاف لب عدم قرینگی بینی دفرمه بودن ظاهری یکی از گوشها مشاهده نقاط مشکوکی در مغز مشکل چشم عدم بلع عدم گریه نوزاد در این 15 روز کسی پیش دخترم نبود. همه میرفتیم و میامدیم. براش شیر می بردم. هر 3 ساعت 15 سی سی چقدر دوستان و آشنایان تماس می گرفتند و ما معذور از جواب روز 15 بهPost  منتقل شد. آنجا دیگر همیشه باید کسی می بود. داوطلب زیاد بود. 2 تا خواهرام. 2 تا خواهرشوهر و مادرشوهر و خاله ام من معمولا نبودم. نمیذاشتند باشم. همه مادرها انجا بودند اما من نبودم. می گفتند برو استراحت کن دکتر مرتب سراغ مادرش را میگرفت.اما من نبودم خودم هم دلم نمی خواست. نمی تونستم  ببینم اذیت میشه. ...
24 خرداد 1391

از زایشگاه تا بیمارستان1(پدر)

اولین دیدار در زایشگاه به این دلیل بود که سوپروایزر بخش نوزادان زایشگاه با ما فامیل دور بود و من را از درپشتی بخش برد بالا و وارد قسمتی شدم که هیچ آقایی جز دکتر جماعت حق ورود نداشت.  شکاف لبش که اصلا تو ذوق نمی زد ولی چشم راستش خیلی ورم کرده بود و پف داشت خیلی که نه ولی یکم ترسیدم بهم گفتن می تونه ناشی از فشار زایمان باشه یا اینکه دستش رو زده باشه تو چشش. چند تا نشونه بد داشت دیر و بد گریه کرده بود.چشش پف داش.شکاف لب داش و همین چندتا نافرمی بس بود که به قلبش و مغزش و ... شک کنند. اون روز که نمی دونم چرا تموم نمیشد.بالاخره داشت به آخر می رسید بیش تر از اینکه بخاطره خانم کوچولو تازه وارد بترسم واسه خانمم نگران بودم تا اینکه با رضایت شخصی او...
3 خرداد 1391

اولین دیدار(مادر)

میگفتند تشنج کرده . اون را از زایشگاه به بیمارستان بردند. بخش NICU وای خدای من .کودک من روز 6 ام بود هنوز ندیده بودمش. می گفتند مادر و پدر را اجازه نمیدند بچه را ببینند. دروغ بهم می گفتند. بیچاره شوهرم هر روز دکترش را میدید. هر روز یه آزمایشی ازش می گرفتند. شیر براش میدوشیدم میفرستادم. خیلی می خواستم ببینمش. یه روز گفتند مادرش هم باید آزمایش بده همه دورم جمع شدند.مادر و مادر شوهر.خواهرشوهر و خواهرام. صحبت از هر چیزی بود غیر از او. یواش یواش بحث کشید به او. کم کم همه بهم فهموندند که یا میمیره یا اگه زنده بمونه دیونه است. گفتند بهتره بذاریمش بهزیستی.پس نبینش. خیلی گریه کردم.جلوی اونا. روز بعد برای آزمایش رفتم. مادرشوهرم هم...
31 ارديبهشت 1391

اولین دیدار(پدر)

سلام فکر می کنید برای اولین بار که که اولین فرزند خودتون را می بینید چه حسی دارید.خوشحالید یا ناراحت یا اصلا هیچ حس خاصی ندارید شایدم مثل من دلتون یک دفعه میریزه می ترسید با موجودی روبه رو میشید که  هیچ پناهی نداره و تو مسول همه درخواست های اون حساب میشی برای اولی بار که دخترم رو توی یه اتاق کوچک شیشه ای دیدم بی اختیار بهش گفتم جونم بابا این کلمه اینقدر ناگهانی بود که هنوز فشارش رو توی قلبم حس می کنم دختری از خون و گوشت و پوست من اما.... زیبا بود سفید و تقریبا از تمام بچه های nicu بزرگتر به نظر می رسید Nicu تقریبا همون icu   آدم بزرگ هاست فقط با این تفاوت که یه محفظه شیشه ای با دمای قابل تنظیم که اگه اشتباه نکنم انگیباتور هم بهش می گن...
31 ارديبهشت 1391

یک قدم تا تولد

هفته 38 بارداری هفته 38 بارداریم با آخرین سونو شروع شد.سونو حاکی از مایع زیاد داخل رحم بود. به توصیه دکتر استراحت کردم تا این 3 هفته باقیمانده را به سلامتی پایان ببرم.روز 4 هفته تکون های دختر کوچولو کم شده بود.تا شب صبر کردم. یه کم تکون میخورد.شب رفتیم خونه مامانم. اونجا هندونه خوردم.داشتم از جا پا میشدم که غرق آب شدم. پایان حاملگی . خوشحال شدم چون خیلی اذیت بودم.خیلی سنگین نشده بودم اما کمرم درد میکرد.  اون شب زایشگاه بستری شدم.گاهی درد داشتم. صبح سرم فشار برام وصل کردند . ساعت 4 بود. گاهی درد  داشتم . اما شدید نبود.45 ثانیه درد داشتم 3 دقیقه آروم بودم.تا ساعت 7 که دردها بیشتر شد. الان که فکر می کنم اصلا دردها یادم نیست .فقط استرسی که...
26 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به معجزه کوچک می باشد